هادارا ، پسر شترمرغ: کودکی وحشی که با شترمرغ در صحرای صحرا زندگی می کرد

کودکی که کاملاً جدا از مردم و جامعه بزرگ شده باشد ، "کودک وحشی" یا "کودک وحشی" نامیده می شود. آنها به دلیل عدم تعامل ظاهری با دیگران ، هیچ مهارت زبانی یا شناختی از دنیای خارج ندارند.

کودکان وحشی ممکن است قبل از اینکه خود را در جهان تنها ببینند ، مورد آزار و اذیت و آزار جدی قرار گرفته ، مورد غفلت قرار داده و یا فراموش کرده باشند ، که این فقط به چالش های تلاش برای داشتن یک سبک زندگی عادی تر می افزاید. بچه هایی که در آن شرایط بزرگ می شوند ، عمداً از روی عمد رها می شوند یا برای فرار فرار می کنند.

Hadara - پسر شترمرغ:

هادارا ، پسر شترمرغ: کودکی وحشی که با شترمرغ در صحرای صحرا زندگی می کرد 1
© سیلوی رابرت / آلن درگ / رسانه بارکرافت | Thesun.co.uk

پسر جوانی به نام هادارا یکی از این کودکان وحشی بود. وی در سن دو سالگی از پدر و مادرش در صحرای صحرا جدا شد. شانس زنده ماندن او چیزی نبود. اما خوشبختانه گروهی از شترمرغ ها او را به خانه بردند و به عنوان یک خانواده موقت خدمت کردند. ده سال کاملاً گذشت تا سرانجام هادارا در دوازده سالگی نجات یافت.

در سال 2000 ، پسر هادارا ، احمدو ، داستان روزهای جوانی هادارا را بازگو کرد. ماجرا به مونیکا زاک ، نویسنده سوئدی منتقل شد و او کتابی در مورد این پرونده نوشت.

مونیکا هنگام سفر به عنوان خبرنگار از صحرای صحرا ، داستان "پسر شترمرغ" را از داستان نویسان شنیده بود. پس از بازدید از چادرهای خانواده های عشایر در منطقه آزاد شده صحرای غربی و همچنین بسیاری از خانواده ها در اردوگاه های بزرگ با پناهندگان صحرای غربی در الجزایر ، او آموخته است که روش مناسب استقبال از یک بازدید کننده با سه لیوان چای و یک داستان خوب است. .

در اینجا چگونگی برخورد مونیکا زاک با داستان "پسر شترمرغ" آمده است:

وی در دو نوبت داستانی در مورد پسر کوچکی شنید که در طوفان شن گم شده بود و توسط شترمرغ ها به فرزندی پذیرفته شد. او به عنوان بخشی از گله بزرگ شد و پسر مورد علاقه زوج شترمرغ بود. در سن 12 سالگی اسیر شد و به خانواده انسانی خود بازگشت. داستان نویسان که شنیدند که داستان "پسر شترمرغ" را تعریف می کنند با گفتن: "نام او هادارا بود. این یک داستان واقعی است."

با این حال ، مونیکا باور نمی کرد که این یک داستان واقعی باشد ، اما داستان خوبی بود بنابراین او تصمیم گرفت آن را در مجله منتشر کند گلوبن به عنوان نمونه ای از داستان سرایی در میان صحراوی در صحرا. در همین مجله ، او همچنین چندین مقاله در مورد زندگی کودکان در اردوگاه های پناهندگان داشت.

هنگام انتشار این مجله ، وی به دفتر استکهلم نمایندگان پولیساریو ، سازمان پناهندگان صحراوی دعوت شد. آنها از او برای نوشتن در مورد وضعیت ناراحت کننده خود ، در مورد زندگی در اردوگاه های پناهندگان در مهمانپذیرترین و گرمترین قسمت صحرای الجزایر از سال 1975 که کشورشان توسط مراکش اشغال شد ، تشکر کردند.

با این حال ، آنها گفتند ، آنها به خصوص از اینکه او در مورد هادارا نوشته بود سپاسگزار هستند. "او اکنون مرده است" ، یکی از آنها گفت "آیا پسر او بود که داستان را برای شما تعریف کرد؟"

"چی؟" مونیکا گفت: "آیا این یک داستان واقعی است؟"

"آره"، دو مرد با اعتقاد راسخ گفتند. "آیا شما کودکان پناهنده را که در حال رقص شترمرغ بودند نمی دیدید؟ وقتی هادارا به زندگی با انسان بازگشت ، به همه آموخت که رقص شترمرغ را برقصند زیرا شترمرغ ها همیشه وقتی خوشحال هستند می رقصند. "

با گفتن این سخنان ، دو مرد شروع به رقصیدن رقص شترمرغ هادارا کردند ، دستانشان را زدند و گردن خود را در میان میزها و رایانه های دفترشان جمع کردند.

نتیجه:

گرچه این کتاب که مونیکا زاک در مورد "پسر شترمرغ" نوشت ، بر اساس بسیاری از تجربیات واقعی ساخته شده است ، اما کاملاً داستانی نیست. نویسنده برخی از تخیلات شخصی خود را به آن افزود.

مثل ما شترمرغ ها روی دو پا راه می روند و می دوند. اما سرعت آنها می تواند تا 70 کیلومتر در ساعت باشد - تقریباً دو برابر سرعت سریع ترین انسان. در داستان "پسر شترمرغ" ، تنها سوالی که در پایان باقی می ماند این است: چگونه یک کودک انسان می تواند با چنین گروهی از سریعترین موجودات جهان سازگار شود؟